یک آرزوی کودکانه !
ماجرا از سه شنبه ١٣ آبان , با دیدن یک پروانه قهوه ای رنگ روی پرده اتاق بابا شروع شد .... با دیدن پروانه روی پرده ازم خواستی کمکت کنم تا پروانه رو بذاری توی جعبه کفشت ! بعدم اجازه گرفتی : _ مامانی میتونم پروانه ام رو نگه دارم ..؟؟ اجازه دادم . مادرانه پروانه ات رو نگاه میکردی و برق چشمات و لبخندت رضایت قلبیت رو نشون می داد که بالاخره صاحب یه موجود زنده شدی ... جعبه کفشت سوراخ داشت . هوا به پروانه میرسید ولی نگران بودی که پروانه فرار نکنه . هر چند دقیقه یکبار هم در جعبه رو باز میکردی و پروانه کوچولوت رو نگاه میکردی. در نهایت شادی همه رو از وجود پروانه کوچولوت با خبر کردی ولی این شادی ...